گفتمان 2
کودک من.. علی من هر روز که میگذرد بزرگتر و فهمیده تر و شیرین زبون تر میشی... گاهی اوقات حرفهایی میزنی که نمی دونم اون لحظه چکارت کنم.. بچلونمت.. ببوسمت .. یا در آغوش بگیرمت و از این نعمتی که خدا بهم داده شکر کنم... پسرم .. شیرین زبونم مامانی خیلی دوست داره.. گوشه ای از شیرین زیونی های گل پسری.. یک روز با مامان پروین و بابا حسین داشتیم میرفتیم خونه خاله سیما.. بین راه خوابت گرفت و سرت رو روی پام گذاشتی... چون نزدیک خونه خاله بودیم نمی خواستم بخوابی که بد خواب نشی .. بعد مامان پروین واسه اینکه نخوابی بهت گفت به آقای راننده بگو خونه خاله کجاست؟ سرت رو بلند کردی و نگاهی به اطراف کردی و گفتی فت تنم همین دورو برا باشه (فکر کنم) ...