علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

گفتمان 2

کودک من.. علی من هر روز که میگذرد بزرگتر و فهمیده تر و شیرین زبون تر میشی... گاهی اوقات حرفهایی میزنی که نمی دونم اون لحظه چکارت کنم.. بچلونمت.. ببوسمت .. یا در آغوش بگیرمت و از این نعمتی که خدا بهم داده شکر کنم... پسرم .. شیرین زبونم مامانی خیلی دوست داره.. گوشه ای از شیرین زیونی های گل پسری.. یک روز با مامان پروین و بابا حسین داشتیم میرفتیم خونه خاله سیما.. بین راه خوابت گرفت و سرت رو روی پام گذاشتی... چون نزدیک خونه خاله بودیم نمی خواستم بخوابی که بد خواب نشی .. بعد مامان پروین واسه اینکه نخوابی بهت گفت به آقای راننده بگو خونه خاله کجاست؟ سرت رو بلند کردی و نگاهی به اطراف کردی و گفتی فت تنم همین دورو برا باشه (فکر کنم) ...
20 بهمن 1392

علی و عکساش 1

سلام به قند عسلم... مامانی این چند وقت به خاطر شرایطم نتونستم درست و حسابی وبلاگت رو آپ کنم ... این عکسها مربوط به چند ماه گذشته میشه که بالاخره فرصت کردم اینجا بزارم.. اینجا واسه خرید به هایپرسان رفته بودیم وقتی علی دختر میشود وقتی تو سرما بستنی میخوره وقتی تسبیح به کمر میبنده و پستونک میخوره وقتی خونه همسایه میره و روی مبل و میز دراز میکشه و نقاشی میکشد وقتی برای خرید به شهروند میریم وقتی برای بیرون رفتن آماده میشه وقتی برای خرید ماهی میریم وقتی بعد از انداختن و شکستن تی وی ناراحته عاشق اینطور نگاه کردنتم پسرک شیرین زبونم ...
3 بهمن 1392

علی خواهر دار شد... هورااا

بعد از شب یلدا و نگرانی های من برای تکون نخوردن نینی روز یکشنبه به بیمارستان رفتم که با رضایت شخصی به خاطر تب و بیحالی علی به منزل برگشتم ... روز دوشنبه مصادف با اربعین حسینی دوباره به بیمارستان مراجعه کردم که دستور بستریم رو دادند و دخمل گلم  ساعت 5 به دنیا اومد و علی خواهر دار شد.. روز بعد علی به بیمارستان اومد و برام یک شاخه گل بامبو هدیه اورد اما از من می ترسید که روی تخت بودم و گریه کرد و رفت ... بعد ها به من گفت باهات گهر (قهر) بودم .. همون شب به بابا مهدی گفته بود مامان و نی نی دستبند دارند منم میخواممم... کلی دلتنگش بودم و نگران چون بچه ام سرما خورده بود و کاملا از اشتها رفته بود... علی نینی رو خیلی دوست داره اما...
1 بهمن 1392

سومین یلدا

علی جوونی شنبه 30 اذرماه سومین شب یلدا رو هم با خانواده کوچک 4 نفره مان جشن گرفتیم... البته نفر چهارم تو وجودم بود... و اینکه شما از عصرش کمی تب کردی و گلو درد داشتی... نتونستی چیزی بخوری... سفره کوچکی چیدیم  و دور آن جمع شدیم.. شب خوبی بود اما من دل نگران کنجد تو دلیم بودم که از عصر بعد از خرید منزل تکون نخورده بود...   پسر عزیزم سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای لحظه هایت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم.. یلدات مبارک ...
1 بهمن 1392
1